به بند ستم میکشیدند دل
به روی زمین دلبر افتاده بود
ز قرآن ناطق قلم میشکست
به سوی دگر دفتر افتاده بود
به شام سیه ماه در بند بود
به خاک اندرون اختر افتاده بود
کنار دری، دختری میگریست
به دریای خون مادر افتاده بود
شکست از کمر با لگد ساق گل
خزان گشته گل، گلپر افتاده بود
علی مُرد آنجا که در پیش در
همه هستی حیدر افتاده بود
ز پرواز وا مانده بُد مرغ حق
چو پر بسته و شهپر افتاده بود
ز سیلی رخ لاله بُد داغدار
ز بازو شکسته پر افتاده بود
گمانم که عرش خداوند ریخت
که صدیقه محشر افتاده بود