امروز که از کتابخونه داشتم میومدم بیرون
دم در یه بچه گربه ناز ناس ناز دیدم که با صدای قشنگ میو میوش منو جذب خودش کرد
خیلی عجله داشتم که زود برم خونه اما نتونستم ازش دل بکنم ، انگاری با این میو میوش
یه چیزی ازم میخواست نمیدونم گشنه اش بود مامان جونشو میخواست دلش از آدما خون بود
یا کسی بهش خیانت کرد و اومده بود دم در که به همه بگه به هر حال به حراست دم در
سفاششو کردم که بره داخل حیات کتابخونه شاید یه چیزی گیرش بیاد ،،،
دم حراستیه گرم گرم حرفمو پذیرفت انگاری با هم همدل بودیم درو باز کرد
ولی نی نی گربه نمیرفت داخل حیات من گفتم خدا حواسش بهت هست
نمیذاره گشنه بمونی نی نی ،،،،،،
چند قدم که راه رفتم بین همه ادمهایی که از اون جا میگذشتن دنبال من اومد
آخ چه ناز بود میو میو میگفت و میومد دنبالم نمیدونم چرا منو انتخاب کرد
شاید دل به دل راه داره البته شاید ها،،سوار ماشین که شدم روی دمش نشست
با یه میو میو ازم دلخور بود چرا بیشتر درکش نکردم دل ما ادما برای این گربه کوچولو میسوزه
اما نمیدنم چرا بعضی ها..........................ولش کن خودتون میدونید
قصه گربه کوچولیی که امروز30/8/1390 دیدم به پایان رسید نتیجه اش با خودتون دوستان باهوش